p1
کتابفروشی کوچیکت مثل همیشه آرومه، بوی کاغذهای کهنه با عطر ملایم چای مخلوط شده... بارون بیوقفه میکوبه به شیشه پنجره، قطرهها میلغزن و خطوط نامنظمی روی شیشه میسازن...تو پشت میزت نشستی، کتابی نیمهخونده جلوته، ولی حواست به چیزی دیگهست...ا بهتره بگیم، به کسی دیگه...
کیم سوکجین، خطرناکترین مردی که پا به این کتابفروشی گذاشته، باز هم اینجاست.
هر روز میاد، همیشه یه دلیل تازه برای سر زدن پیدا میکنه. یه بار دنبال یه کتاب فلسفی که معلومه حتی یه صفحهشم نمیخونه، یه بار پرسیدن درباره نویسندهای که به وضوح حتی اسمش براش مهم نیست.
ولی امروز فرق داره.
از لحظهای که وارد شده، سکوتش سنگینتر از همیشهست. دستاشو توی جیب کت بلندش فرو برده، قامتش مثل همیشه صافه، اما یهچیز توی نگاهش تغییر کرده.
نگاهت رو بالا میبری، چشماش قفل میشه روی تو.
چیزی توی دلت میلرزه.
جین چند قدم جلوتر میاد، صدای کفشهاش روی زمین چوبی میپیچه. مکث میکنه. اونقدر نزدیکه که بوی عطر تلخش رو حس میکنی، گرمای حضورش توی فضای سرد کتابفروشی پیچیده.
بعد، صدای گرفتهش رو میشنوی:
دیگه نمیتونم ادامه بدم
انگشتات روی صفحههای کتاب فشرده میشه، چشمای جین عمیقتر روی تو قفل شده: همهی این روزا، همهی این بهونههای مزخرف... فکر میکنی نمیدونستم چقدر مضحک بود؟
صدای خندهٔ کوتاهش تلخه، یهجور تلخی که انگار خودش هم داره به خودش تمسخر میکنه. دستش بالا میاد، روی یکی از قفسهها فشار میاره، انگار میخواد یهجوری خودش رو کنترل کنه : من، کیم سوکجین، خطرناکترین آدمی که ممکنه بشناسی، هر روز میام اینجا تا… چی؟ ببینمت؟ چند لحظه بهت نگاه کنم؟ یه کتاب بردارم فقط برای اینکه صدای تو رو بشنوم؟
نفسش سنگینتر میشه: فکر کردی میتونم این احساسات رو از خودم پنهان کنم؟ که هر بار از اینجا میرم، نمیخوام همون لحظه برگردم؟ که هر وقت کسی حتی اسمت رو صدا بزنه، یه چیزی توی وجودم پاره نشه؟
کیم سوکجین، خطرناکترین مردی که پا به این کتابفروشی گذاشته، باز هم اینجاست.
هر روز میاد، همیشه یه دلیل تازه برای سر زدن پیدا میکنه. یه بار دنبال یه کتاب فلسفی که معلومه حتی یه صفحهشم نمیخونه، یه بار پرسیدن درباره نویسندهای که به وضوح حتی اسمش براش مهم نیست.
ولی امروز فرق داره.
از لحظهای که وارد شده، سکوتش سنگینتر از همیشهست. دستاشو توی جیب کت بلندش فرو برده، قامتش مثل همیشه صافه، اما یهچیز توی نگاهش تغییر کرده.
نگاهت رو بالا میبری، چشماش قفل میشه روی تو.
چیزی توی دلت میلرزه.
جین چند قدم جلوتر میاد، صدای کفشهاش روی زمین چوبی میپیچه. مکث میکنه. اونقدر نزدیکه که بوی عطر تلخش رو حس میکنی، گرمای حضورش توی فضای سرد کتابفروشی پیچیده.
بعد، صدای گرفتهش رو میشنوی:
دیگه نمیتونم ادامه بدم
انگشتات روی صفحههای کتاب فشرده میشه، چشمای جین عمیقتر روی تو قفل شده: همهی این روزا، همهی این بهونههای مزخرف... فکر میکنی نمیدونستم چقدر مضحک بود؟
صدای خندهٔ کوتاهش تلخه، یهجور تلخی که انگار خودش هم داره به خودش تمسخر میکنه. دستش بالا میاد، روی یکی از قفسهها فشار میاره، انگار میخواد یهجوری خودش رو کنترل کنه : من، کیم سوکجین، خطرناکترین آدمی که ممکنه بشناسی، هر روز میام اینجا تا… چی؟ ببینمت؟ چند لحظه بهت نگاه کنم؟ یه کتاب بردارم فقط برای اینکه صدای تو رو بشنوم؟
نفسش سنگینتر میشه: فکر کردی میتونم این احساسات رو از خودم پنهان کنم؟ که هر بار از اینجا میرم، نمیخوام همون لحظه برگردم؟ که هر وقت کسی حتی اسمت رو صدا بزنه، یه چیزی توی وجودم پاره نشه؟
- ۱۳.۳k
- ۱۹ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط